آسمان است اینجا... جایی برای پرواز همه...



بچه تر که بودم. خدا رو مثل آدم بزرگی میدونستم که از توی آسمون نگاه میکنه. روی یه گلیم ساده نشسته با یه پشتی ساده تر و هروقت ما میخوایم کاری انجام بدیم که لازمه بببنه یا دعایی میکنیم که لازمه بشنوه. به کار ما دقت میکنه و مستقیم بهم نگاه میکنه. همیشه یه لبخند ملیح داره.  اگر کار خوبی کنم یا دعا داشته باشم. لبخندش بیشتر میشه. اگر چیزی رو بشکنم، فقط نگام می کنه و دیگه لبخند نمیزنه ولی عصبانی هم نمیشه تا اینکه بندازتم جهنم. حتی اون موقع هم بازم اعصابش خورد نیست و بدون لبخند میندازتم جهنم.

کم کم که اومدم جلو بهم گفتن که خدا جسم نیست. تمثل هم نداره اوصافش از خودش جدا نیستن. حتی اوصافش از همدیگه هم منفک نیستن. همه جا هست چون ذاتش مکان پذیر نیست ولی هیچ جا هم نیست. نه در زمان است و نه مکان. در عین‌حال به هیچ چیز هم شبیه نیست. تازه نباید در کنه خدا فکر کرد.

الانا یه وقت هایی اگر بخوام توی نماز به خدا تمرکز کنم. آخرش به خودش توجه نمیکنم، و همیشه خودم رو در یک حجابی دورتر از خودش میدونم. به خودم توجه میکنم که اونجا ایستادم.خجالت هم میکشم که به خودم بگم خدا الان توجه خودش رو مصروف من میکنه، البته اینها دلی اند و از حیث اعتقادی میدونم که اوست آنکه لا یحجبه شی عن شی. پس میگم که خدایا من میگم، تو هم قاعدتا میشنوی، اگر میشنوی لطف توئه والا من هیچی نیستممثل کسی که توی دشت صدای عبور باد از لابه لای برگ های بی شمار درخت رو میشنوه، درخت باید بر خودش از باد بلرزه و اون شخص هم این رعشه طبیعی درخت به گوشش میخوره، درخت را یارای نجنبیدن در مقابل باد نیست و رسیدن صدای جنبیدنش به مستمع هم حسنی برای درخت نیست. مستمع میشنوه چون نمیشه نشنید

یه موقع هایی که مستقیم تر میخام باهاش حرف بزنم و دلمو میزنم به دریا که با خود خودش روبرو بشم، نمیدونم واقعا خدا رو چطور در نظر بگیرم؟!!! 

بگم نیروی ماورائی قادر تام و تمام غیر قابل دیدن؟ نور مطلق که ساطع میشود و حجاب الهی اش مانع رویت است؟ یا .

دوست دارم خدا رو به غیر اوصافش هم بشناسم. متوجه تکلیف ما بر عدم تفکر در ذات الهی هستم

میخام بدونم شما وقتی میگید"خدا" چه چیزی توی ذهنتون میارید؟ روبروتون چی رو قرار میدید؟ عینی و توصیفی میخام

دلم برای خدای ملموس و نزدیک به خودم در کودکی تنگ شده، ابهام در خدا در بزرگسالی،من رو از راحتی با خدا  و دوست داشتن های بچگیم دور کرده. شما وقتی میگید" خدایا دوستت دارم" چه جوری دوستش دارید؟ مثل جنس دوست داشتن برادر و  خواهر و والدین؟ جنس دوست داشتن خدا چه جوریه؟ نمیخام بگید دوست داشتن با خوف و عظمت و . ، سوالم در مورد همون دوست داشتنه اس؟ مثلا واقعا یه وقتایی دلتون تنگ میشه براش؟ وقتی توی یه جمع حسابی غرق خنده ای، یهو یادش میفتی؟ یا فقط وقتی ناراحتی یا یه چیزی میخای دنبالشی؟ دوست داری هر لحظه بخنده،؟؟؟؟

خدایا از خودت خیلی سوال دارم، دوستت دارم ولی نمیدونم اینجوریش درسته؟ خودت چه جوری هستی؟ چه جوری وقتی نمیتونم تصورت کنم واقعا بهت نزدیک بشم؟؟؟؟؟

خدا رو کی میشناسه؟



ر حوالی بساط شیطان
دیروز شیطان را دیدم
در حوالی میدان بساطش را پهن کرده ،فریب می فروخت
مردم دورش جمع شده بودند ،هیاهو می کردند و بیشتر می خواستند
توی بساطش همه چیز بود:غرور،حرص،دروغ و خیانت ،جاه طلبی و قدرت
هر کس چیزی می خرید و در ازایش چیزی می داد
بعضی ها تکه ای از قلبشان را می دادند و بعضی پاره ای از روحشان
بعضی ها ایمان می دادند و بعضی ها آزادگی شان را
شیطان می خندید و دهانش بوی گند جهنم می داد
حالم را بهم می زد دلم می خواست همه ی نفرتم را توی صورتش تف کنم
انگارذهنم راخواند موذیانه خندید و گفت :من کاری با کسی ندارم
فقط گوشه ای بساطم را پهن کرده ام و آرام نجوا می کنم
نه قیل و قال می کنم و نه کسی را مجبور می کنم چیزی از من بخرد ،می بینی آدم ها خودشان دور من جمع شده اند
جوابش را ندادم آن وقت سرش را نزدیکتر آورد و گفت :البته تو با این ها فرق داری
تو زیرکی ومومن ، زیرکی و ایمان آدم را نجات می دهد
این ها ساده اند و گرسنه به جای هر چیزی فریب می خورند
از شیطان بدم می آمد حرف هایش اما شیرین بود
گذاشتم که حرف بزند و او هی گفت و گفت و گفت
ساعت ها کنار بساطش نشستم. تا این که چشمم به جعبه ای از عبادت افتاد که لای چیزهای دیگر بود
دور از چشم شیطان آن را بربداشتم و توی جیبم گذاشتم
با خود گفتم:بگذار یک بار هم شده کسی چیزی از شیطان بد .بگذار یک بار هم او فریب بخورد
به خانه آمدم و در کوچک عبادت را باز کردم.توی آن اما چیزی جز غرور نبود
جعبه عبادت از دستم  افتاد و غرور توی اتاق ریخت .فریب خورده بودم
دستم را روی قلبم گذاشتم ،نبود.فهمیدم که آن را کنار بساط شیطان جا گذاشتم
تمام راه را دویدم ،تمام راه لعنتش کردم،تمام راه خداخدا کردم
می خواستم یقه ی نا مردش را بگیرم ،عبادت درو غی اش را توی سرش بکوبم و قلبم را پس بگیرم
به میدان رسیدم ،شیطان اما نبود
ان وقت نشستم و های های گریه کردم از ته دل
اشک هایم که تمام شد بلند شدم ،بلند شدم تا بی دلی ام را با خود ببرم ،که صدایی شنیدم
صدای قلبم بود
پس همانجا بی اختیار به سجده افتادم به شکرا نه ی قلبی که پیدا شده بود
درها را ببند ،پنجره ها را هم . پرده ها رابکش. درزها را بگیر . روزنه ها را هم
او همیشه آنجا ایستاده است . آن طرف خیابان . روبه روی خانه ات
تو را می پاید . می روی و می آیی ،می خوابی و بیداری و او چشم از تو بر نمی دارد
کمین کرده است و منتظر است
منتظر یک آن ، یک لحظه ،یک فرصت
تا این در باز بماند و این پنجره نیم بسته
منتظر است منتظر یک روزن ،یک رخنه،یک سوراخ
می خواهد تند و گستاخ و بی مهابا داخل شود پیش از آنکه بفهمی و باخبر شوی
پیش از آنکه کاری کنی ،جستی بزند و مثل دوال پایی دستش را دور گردنت ببندد و پایش را دور کمرت
می خواهد سوارت شود آنقدر کوچکت کند ،آن قدر مچاله که توی مشت او جا شوی
آن وقت تو را توی جیبش می گذارد و می رود
این همه آرزوی اوست
آرزوی شیطان اما وای ،که بستن درها و گرفتن روزن ها کافی نیست
زیرا او پیری کهنسال است
هزار اسم دارد و هزار نقاب
هر اسمی را که بخواهد قرض می گیرد و هر قیافه ای را به عاریت
شیطان دشوار می شود و دشوارتر و آن وقت که در می زند و لبخند،آن وقت که به زور نمی آید
آراسته و موجه می آید
با لباس دوست ، با نقاب عاشق
دست هایش از شعبده است و چشم هایش از جادو
به رنگ تو در می آید و آن می کند که تومی خواهی
زشتت را زیبا و بدت را خوب جلوه می دهد
تحسینت می کند و تعریفت و تو آرام آرام غرور را مزه مزه می کنی و این آغاز فروپاشی است
****
پرده را کنار می زنم هنوز آن جا ایستاده است . طناب هلی وسوسه در دستش است
خدایا ،خدایا،خدایا شمشیری از عشق می خواهم و جوشنی از ایمان
می خواهم به جنگش بروم که من کارزار را از پرهیز دوستر دارم
تنهاتو ،تنها تو یاریم کن در روز مصاف ودر آوردگاه دل
"عرفان نظر آهاری"


می روی سفر،برو،ولی
زود برنگرد
مثل آن پرنده باش
آن پرنده ای که رو به نور کرد
*
می روی ولی به ما بگو
راه این سفر چه گونه است؟!
از دم حیاط خانه ات 
تاحیاط خلوت خدا
چندسال نوری است؟!
راستی چرا مسیر این سفر
روی نقشه نیست؟
شاید اسم این سفرکه می روی
زندگی ست!
*
توی دست های ما
یک سبد جواب کال
تو رسیده ای و می روی
بازهم به شهری از علامت سوال
***
جز دلت که لازم است 
هیچ چیز باخودت نمی بری،نبر،ولی
از سفر که آمدی
راه را باخودت بیار
راه های دوروسخت
خسته ایم ازاین همه
جاده های امن و راه های تخت
***
می روی سفر برو ولی
زودبرنگرد
مثل آن پرنده باش
آن پرنده ای که عاقبت
قله ی سپید صبح را 
فتح کرد

شعر از خانم عرفان نظر آهاری


تبلیغات

محل تبلیغات شما
محل تبلیغات شما محل تبلیغات شما

آخرین وبلاگ ها

آخرین جستجو ها

نمایندگی ژنراتور لینز در ایران | ژنراتور لینز ایتالیا هر لحظه زندگی یک تجربه است گلستان چت ،چت ،چت روم ،گلستان گپ مطالعه و یاد گیری زبان انگلیسی خرید اینترنتی دفتر کامپیوتری سون سجاده فرش محراب نقش کاشان فروشگاه ستاره سحر زیبا موزیک